آن چشم سخنگو نگر و آن لب خاموش
وان تلخی گفتار و شکر خنده خون نوش
رسوا شدم از حالت خود زان که همه جاست
رخساره به گفتار و من دلشده خاموش
پوشیده نماند آتش من در تن چون کاه
آن شعله برآمد که نهفتیم به خس پوش
من دانم و جانی که به تن کاش نه بودی
تا هجر چسان کرد سزای دل من دوش
تو خواه، دلا، خون شو و خواهی برو، ای جان
کان شوخ نخواهد شدن از سینه فراموش
ای دام فلک زلف تو، دل ها چه کنی صید؟
یوسف که عزیز است به قلب دو سه مفروش
عمرم شد و روزی به رخت سیر ندیدم
زیرا که تو می آیی و من می روم از هوش
انبوه گدایان جمال است به کویت
مپسند که محروم شوم کشته در آن جوش
آتش بودم بی تو به آگنده دوزخ
گر لاله کشم در بر و گر سرو در آغوش
گر لطف و کرم نیست، کم از ضربت تیغی
باری برهد این سر تنگ آمده از دوش
از ره زدن خسرو اگر منکری، ای شوخ
آن دزد سیه را چه نشانی به بناگوش!